سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۱

سفر نامه قسمت 5 معلم ورزششان خانمي حدودا 40 ساله بود ولي بخاطر ورزش زياد جوانتر به نظر ميرسيد براي بازي بچه ها دو دسته شدند يك تبم پسر ها ودر تيم ديگر دختر ها معلم هم براي تيم دختر ها بازي مي كرد و در نهايت هم تيم پسر ها با اختلاف زيادي از دخترها باخت و رجز خواني هاي بچه ها شروع شد اين رجز خواني ها چندان با رجز هاي خودما ن فرقي نداشت فقط به زبان روسي بود جالب اين بود كه از من هم ميخواستند كه وارد اين رجز خوانيشان شوم يا از من مي پرسيدند جواب دندان شكن در زبان فارسي ابنجور موقع ها چيست؟ به نظر شما من در جواب اين سوال بايد چه ميگفتم؟ ادامه دارد....

یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۱

زندگي مانند هوا پيما ميماند هرچه بيشتر اوج بگيريد چشم انداز بيشتري دارد (ويكتور هوگو)

شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۱

سفر نامه قسمت 4 در مدرسه روس ها زنگ ورزش دانش آموزان پس از عوض كردن لباسشان در رختكن مخصوص ، موظف بودند تمام برگ هاي ريخته شده در حياط مدر سه را جمع آوري كنند. حياط مدرسه بزرگ بود واين كار دانش آموزان را سخت تر مي كرد، ساختمان درست وسط حياط مدرسه قرار داشت و از هر طرف درهاي ورودي مخصوصي داشت و اين بر پيچيده گي و اسرار آميز بودن آن مي افزود و براي يك خارجي دري به دنيايي ديگر بود بچه ها پس از تميز كردن نسبي حياط به معلمشان غر مي زدند كه ورزش با توپ را شروع كنند حتي وجود من را كه يك خارجي در كلاسشان بودم بهانه مي كردندتا معلمشان راضي شود . كه بالاخره هم راضي شد وبه يك سالن سر پوشيده بسكتبال رفتيم ادامه دارد....

پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۱

سفر نامه قسمت 3 همان اولين روز هاي ورودم به مدرسه روس ها بود كه به كمك مدير مدرسه با دانش آموزان كلاس آشنا شدم مدير مدرسه شان كه خانمي حدودا 50 ساله ودقيقا همان طور كه فكرش را مي كردم شبيه مديرمدرسه هاي فيلم هاي خارجي بود قدي بلند ، لاغر ، صورتي استخواني ومغرور با يك عينك گرد كوچك وظريف بيشتر از آنچه كه فكرش را مي كردم قلبي رئوف ومهربان داشت، خودش معلم تاريخشان هم بود وجالب اينكه چون اتاقش دفتر مدير بود كلا س هايش را در اتاق خودش برگزار مي كرد. البته به منشي اش سفارش كرده بود در زمان تدريسش كسي مزاحم نشود در قسمت آينده در باره زنگ ورزش عجيبشان خواهم نوشت

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۱

چیزی نمانده بود

ديگر چراغ هم حوصله روشن شدن نداشت چيزي براي نشان دادن نمانده بود اما هنوز هيچ ، معني پوچي نداده بود حالي نبود ، ولي يادش كه مانده بود در عمق جان ودلم زمزمه ميكرد : تا صبح وصال چيزي نمانده بود (پسرخوب)

برچسب‌ها:

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۱

هر معماي شگفتي را ميتوان با زيركي تحقير كرد اما در عمل شايد بيشتر از آنكه آن معماي شگفت تحقير شود تحقير كننده تحقير مي شود چون از درك محتواي آن عاجز بوده است، واين عجز را اعلام كرده است

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۱

تخت خواب خطرناك ترين نقطه جهان است چون 90% مردم در همين نقطه ميميرند (مارك تواين)

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۱

قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال

فرصت سلام

آري سلام كهنه ترين واژه كلام اين بار هم جرات پيدايشش نبود شرم حضور بود و فرصت هيچ حرف ديگري نبود اما چه خوب وناز نگاهم سلامم رسانده بود (پسرخوب)

برچسب‌ها:

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۱

سفر نامه قسمت 2 احساس اينكه يك خارجي ناشناخته باشيد در جمع يك عده هم سن وسالتان احساس عجيب در ضمن مشكلي است چون اونها هيچي در باره ايران نميدونستند همه اطلاعاتشان مربوط به يك برنامه خبري زما ن جنگ ايران وعراق بود فكر ميكردند هنوز در ايران جنگ است من از ايران فرار كردم در حالي كه سالي كه من وارد كشورشان شدم سال 1376 بود مدرسه شان يك ساختمان بزرگ بود كه مرا به ياد مدارس قديمي انگلستان مي انداخت ولي شايد از نماي بيروني اينطور بود چون نماي داخلي به گونه اي بود كه هر بيننده اي مي توانست تشخيص دهد اين ساختمان ساخته يك نظام كمونيستي است دومين مطلبي كه توجه من را به خود جلب كرد نداشتن برنا مه ثابت درسي براي رفتن به كلاس بود و آن به اين صورت بود كه هر روز با توجه به نياز و ضعف علمي دانش آموزان هر كلاس مدير و مسئولين مدرسه تصميم ميگرفتند دانش اموزان به چه كلاسي بروند البته جمعيت هر كلاس به زحمت به 20 نفر ميرسيد بچه ها هر روز از روي تابلو مدرسه درس هايي را كه بايد آن روز مي خواندند ميديدند وبه كلاس مر بوطه ميرفتند هر معلمي كلاس مخصوص خودش را داشت واين دانش آموزان بودند كه هر ساعت جابجا ميشدند معلم هم در كلاس مي ماندند چون آنجا اتاقشان بود و هر كسي مطابق با سليقه خودش آن را طراحي مي كرد مثلا معلم فيزيك به جز پوسترها يي كه به در وديوار زده بود در انتهاي كلاس بك آزمايشگاه فيزبك كوچك داشت ومعلم ادبيات لب تمام پنجره هاي كلاس بزرگش گلدان هاي پر از گل هاي زيبا گذاشته بود در انتهاي كلاس هم كمد هايي پر از كتاب ...... ادامه دارد

موافقيد با سخن همديگر را نرنجانيم همان واژه هاي تكراري قديمي اكثرا كفايت ميكند

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۱

در آن سالهايي كه خارج از ايران بودم نگاهم نسبت به كشورم كاملا فرق كرده بود به نوعي علاقه ام چند برابر شده بود بر خلاف عده اي كه آنجا دچار بحران هويت شده بودند گويي من بار ديگربا نگرشي تازه تر به به باز خواني خود مي پرداختم و چه بسيار تفكرات جديدي كه در اين دوران با تجربياتي نا متناسخ در من شكل گرفت در بر خورد با هر چيزي به خوبي مي توانستم تفاوت ها را در يابم اصلا در نتيجه مقايسه كردن شناخت بهتر وشفاف تري حاصل مي شود مدتي درمدرسه روس ها در خواندم البته بيشتر براي آموختن زبان روسي بود ،در اين مدرسه تمام معلم ها از معلم فيزيك گرفته تا معلم ورزش همه زن بودند حتي مدير مدرسه و سرايدارش هم خانم بودند در مورد دانش آ موزان هم وضع چندان تفاوتي نداشت در كلاسي كه من بودم 11 دختر درس مي خواندند و4 پسر اين در اقليت بودن پسرها نسبت به دختر ها مسا ئلي را بوجود مي آورد كه جالب – خنده دار وگاهي غم انگيز بود سعي مي كنم در آينده تا جايي كه به خاطر مي آورم اين ماجرا ها را تعريف كنم

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۱

جوي هاي كوچك پر سر وصدا وسريع هستند و رودهاي بزرگ آرام وساكت در حركتند ******************************************** ******************************************** خاك بازي ساده امروز ما زير بناي كاخهاي عظيم آيندگان است

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱

چقدر شايسته تر است كه انسان از شادي اشك بريزد و از اشك ديگران شاد نشود شما هم قبول داريد گاهي فرو تني تبديل به تكبر مي شود ؟

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۱

زیباترین عبور

از كنار هم عبور ميكنيم عطرتو به عطر من در هوا موج ميزند قلب من به قلب تو آه چه تند ميتپد نگاه در نگاه هم بهار هم غبطه مي خورد پسر خوب

برچسب‌ها: