جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۱

ماهواره

اگر علاقه منديد از طريق ماهواره هاي آمريكا عكس هوايي منزل خود را ببينيد و به تناسب شگفت زده هم بشويد بفرماييد كار سختي نيست اين ماهواره هاي آمريكا حتي مي توانند خط ريز روزنامه اي كه شما در دست داريد هم ببينند البته اين امكان را براي شما فراهم نكرده اند ولي با مرا جعه به اين سايت تا حد خانه مي توانيد درشت نمايي كنيد و هر نقطه ازجهان را كه مايل بوديد نگاه كنيد . يك سري عكس هوايي از پيش گرفته هم در اين سايت قابل دسترسي است .

برچسب‌ها:

پنجشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۱

حقا كه عاشقي و بگويم نشان عشق بيرون واندرون همه سبز و روشني

چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۱

به تكلم به خموشي به تبسم به نگاه ميتوان برد به هر شيوه دل آسان از من

ایرانشناسی

اگر يك دوست خارجي داريد و مي خواهيد در مورد ايران اطلاعاتي به او بدهيد اين سايت خيلي كامل است وتقريبا در مورد تمام نقاط ايران توضيحاتي داده است

برچسب‌ها:

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۱

خداوندا تو هماني هستي كه با من خوب رفتار كردي ياريم كردي تو مرا گرامي داشتي.... با چه رويي با تو روبرو شوم

سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۱

بهشت وقتيه كه: خانه اي بريتانيايي- اتومبيلي آلمانی- درآمدي آمريكايي-همسري ايراني و غذايي چيني داشته باشيد جهنم وقتيه كه : خانه اي چيني- اتومبيلي بريتانيايي- درآمدي ايراني-همسري آمريكايي وغذايي آلماني داشته باشيد (برگرفته از كتاب آداب ورسوم ملل)

برچسب‌ها:

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۱

خاطره ای از فارغ التحصیل شدن

الان لباسام را در آوردم به هيچي فكر نمي كنم جز اينكه همه چيز را بگم ،مو به مو. مي خوام با اين كلمات احساسم را بيان كنم. خيلي وقته كه گريه نكردم، در حالي كه ،به اندازه كافي هم، غم وغصه داشتم ولي انگار به گريه يه جور واكسينه شدم اصلا انگار توي اين چشمام بتون ريختن خلاصه حسابي در حسرت چند قطره اشك پر پر مي زنم حالا ميگم چرا گريه شايد به نظر شما خنده دارهم بياد الان 28 بهمن ، تقريبا اوايل نيم سال دوم تحصيلي، من ترم قبل ترم هفتم بودم وبا گرفتن 24 واحد فارغ التحصيل ميشدم ولي 18 تا گرفتم 6 تا هم براي اين ترم موند تا بتونم فوق ليسانس امتحان بدم و سرباز نشم و.... با خودم گفتم بيا محض رضاي خدا هم كه شده اين ترم اين ترم آخريه از همون اولش برو نذار مثل ترماي قبل يه هفته بعد از حذف واضافه اونم تازه اگه كلاس تشكيل بشه يا نشه! براي اينكه خودمم راضي كنم كتاب هايي را كه براي فوق ليسانس مي خوندم برداشتم كه سر كلاس بشينم بخونم بعد از يه مدت طولاني دانشگاه نرفتن ذوق وشوقش اومد تو دلم كه برم دانشگاه. البته اگر دانشگاه آزاد را به رسميت بشناسين اگر نه كه هر اسمي دوست داريد روش بذارين خب با همون ذوق وشوق بعد از اصلاح صورت رفتم حمام (حمام را ديگه مطمئنم همه به رسميت مي شناسن) نهار را زودتر خوردم و ساعت 12 از خونه خارج شدم وقتي رسيدم به گاراژ ميني بوسها ، راننده يكي ازماشين ها پرسيد: كجا ميري گفتم: دانشگاه گفت: بپر بالا نيم ساعته منتظر تو هستيم وقتي از پلكان ميني بوس بالا رفتم و چشمم افتاد توي چشم همسن وسالاي مثل خودم تصور اينكه اونها الان دارن به من به چشم يك منجي نگاه مي كنند(كه از راه رسيده تا ميني بوس پر بشه وراه بيفته و ديرشون نشه) ذوق وشوق من رازيادتر مي كرد ميني بوس راه افتاد از پنجره بيرون را نگاه كردم ريزريز برف ميومدوعجيب بود كه نورآفتاب هم با تلئلوء خود برفها را طلايي كرده بود.فقط يك تبسم كم داشت كه اون هم روي لب هاي من نقش بست بالاخره به دانشگاه رسيديم ،دانشگاه خلوت بود.چندنفر جلوي بانك توي صف ايستاده بودند وارد كريدر گروهمان هم كه شدم خلوت بود، چهره هيچكدام از دانشجوياني كه آنجا بودند را نمي شناختم،همه برايم غريبه شده بودند. در حالي كه طبيعتا بخاطر 7 ترم دانشجو بودن در اين گروه بايدهمه را مي شناختم ماجرا از اين قرار بود كه براي جلوگيري از تراكم، ساعت درس دانشجويان ورودي هر سال (هم وروديها)را با هم تنظيم كرده بودند به صورتي كه من در طول اين 7 ترم فقط 3 روز در هفته از صبح تا 4 بعد از ظهر كلاس داشتم، درحالي كه هر ترم حد اقل 20 واحد درسي داشتم. ودانشجويان ورودي سالهاي بعد روزهاي ديگر مي آمدند. وارد دفتر مدير گروه شدم حسابي سرش شلوغ بود. مي خواستم محل تشكيل كلاس وصيت نامه امام كه يك درس عمومي است بپرسم ولي من به يكباره همه شور وشوقم را از دست داده بودم. مثل آن اوايل نبودم كه بروم در توده بچه ها گم بشوم بعد تمركز بگيرم كار يكي كه تمام شد بپرم وسط حرف همه و سوالم را بپرسم، خيلي پكر شده بودم از اتاق خارج شدم و دو سه دور توي كريدر گروه قدم زدم درضمن قدم زدن كه فكرم به كلي از كار افتاده بود تابلوهاي اعلانات داخل كريدر را مي خواندم . وباز هم يك ضربه ديگر به روحم كه حسابي گيج شده بود توي يكي از تابلو ها آگهي فوت يكي از بچه هاي همكلاسي را زده بودند اولش ماتم برد اين پسر از اون پسرايي بود كه خيلي اهل بگو وبخند وشوخي وخلاصه خيلي باحال بود. تصورش را بكنين اين آدم را دوهفته قبل ديده باشين و حالا اينجا عكسش را توي آگهي ترحيم روي تابلوي اعلانات ببينيد دلم مي خواست يكي همون موقع بگه اينم يكي از اون شوخي هاي بي مزه ورودي79 ياس ولي هيچ كس هيچ چيز نگفت من هم مانده بودم جواب خودم را چي بدم سرم را بلند كردم، اين همون كريدري بود كه من 7 ترم در كلاس هاي آن درس خوانده بودم به داخل دفتر سرك كشيدم هنوز شلوغ بود، يكي از اساتيد بداخلاق وكهن سالمان با اخم به من گفت :شما مگه با من كلاس نداريد چرا اينجا وايسادي برو كلاس ، لبخندي زدم و گفتم: نه آقاي دكتر لحظه اي به من نگاه كرد ،از آن نگاه هاي معني دار لبخند زد و رفت فقط كافي بود يك چنين برخوردي را چند ترم قبل مي كرد تا تمام روزم را خراب كرده باشد ولي الان خوشحال هم بودم كه توانستم خنده را بر لبان اين پيرمرد بد اخلاق بنشانم به قدم زدنم ادامه دادم از يك نفر پرسيدم ببخشيد امروز چندم است گفت 28 اگركمي فكر مي كردم خودم به خاطر مي آوردم ولي حوصله فكر كردن را نداشتم توي تابلو خونده بودم حذف واضافه از 3 تا 8 اسفند است. از جلوي يكي از كلاس ها كه مي گذشتم از پنجره كوچك روي در يكي از بهترين استادانم را ديدم كه داخل كلاس مشغول تدريس شماره يك همان درسي است كه من دو ترم پيش چهارش را با خود همبن استاد پاس كردم يك لحظه در جا ميخكوب شدم اين استاد را من خيلي دوست داشتم خيلي انسان با ظرفيتي بود بهترين معلم زندگيم، به سرم زد در بزنم و برم توي كلاس و به بچه هاي تازه وارد بگم كه چقدر اين استاد خوب است قدرش را بدانند .خودم را كنترل كردم وضعيت عجيبي داشتم. احساس مي كردم مثل روحي شده ام كه بعد از مرگش در جا هايي كه قبلا بوده است پرسه مي زند فارغ التحصيل شدن من مثل مردن من بودوحضور من در اين فضاي آشنا ولي دانشجويان نا آشنا همانند پرسه زدن روحي سر گردان بود. بايد گريه مي كردم تا خالي شوم ولي مثل يك مجسمه سنگي شده بودم . از دانشكده خارج شدم سوار ميني بوس شدم و رديف آخراون وسط كه هيچ صندلي جلوي پاي آدم نيست و ميتوني پاتوروي پات بندازي ولم بدي نشستم يواش يواش چند تا دانشجو سرو كله شون پيدا شد اولش چندتا دختر سوار شدن كه از قيافشون معلوم بود ورودي جديد هستن به قول بچه ها صفري يكيشون خيره شد به چشمام نميدونم چي توي چشمام خونده بود شايدم از همين نگاه هاي معمولي بود كه در طول اين 7 ترم انواع واقسامش را ديده بودم بعد از مدتي چند تا پسر سوار شدن كه خيلي با هم شوخي مي كردن و توسرو كله هم ميزدن (به نظر ميرسيد كه ترماي 4 يا 5 باشن) بازم بغض تو گلومون جابجا شد رفته رفته ميني بوس پر شد وهركس كه سوار ميشد انگار تيري بود كه داغ دل ما را تازه تر كنه ماشين راه افتاد. توي فكراي خودم غلت مي زدم كه توجهم به بيرون جلب شد ياد روز هاي اولي افتادم كه اين مسير را ميومدم يادم بعد از مدتي تونستم حساب كنم چند تا ميدون را توي مسير طي ميكنيم ولي حالا همه چيز را حفظ بودم حتي مي دونستم اون پسري كه نرسيده به ميدون دوم توي مكانيكي كار مي كنه حدود ساعت 2 بعد از ظهر كه ميشه با دستاي سياهش ميشينه جلوي مغازش و چاي غليظ مي خوره آره درست مثل مردن سخت بود ، بغض توي گلوم را قورت دادم چون نمي تونستم گريه كنم زياد تلاش نكردم چون در هر صورت اينجا توي ميني بوس جاي گريه كردن نبود. چند دقيقه به چند دقيقه نفسم را با فشار به بيرون مي دادم به شكل يك آه گنده آخه خيلي به سينم فشار مي اورد با خودم گفتم نشد براي يك بارم كه شده از اول سال بريم سر كلاس اين دفعه ام كه با پاي خودمون اومده بوديم اينجوري هنوز نيومده برگشتيم توي ماشين خاطره هاي دوران دانشجويي برام ياد آوري ميشد از كنار ميني بوس يه پژوي 206 با سرعت سبقت گرفت ورفت توش دوسه تا پسرو دختر دانشجو بودن كه از دانشگاه برميگشتن مي تونم تصور كنم كه صداي ظبطشون هم بلند بود و خيلي خوشحال بودن انگار اين ترم آخريه يه جوري بايد اين درس عمومي وصيت را بگذرونيم كه خودمونم وصيتمون را بنويسيم و بريم ..... از ميني بوس پياده شدم پياده ميومدم كه وايسادم دم يه كيوسك روزنامه فروشي تيترهاي هفته نامه ها حول وحوش هنرپيشه ها و فوتباليستا و دزد ها و قاتلا بود نيكي كريمي كه سيمرغ جشنواره گرفته بود و انصاريان كه ميخواد با يه هنر پيشه ازدواج كنه و دستگيري چند تبهكار از مهمترين خبرها بود كه همه در موردش مطلب نوشته بودن و تيتر هاي بچه گول زن ديگه اي هم بود كه حتما اطلاع داريد ولي من امروز مي خواستم يه جوري حواسم پرت بشه ويكي گولم بزنه تا از اين حالت پكري در بيام توي همين حال بودم كه صداي خنده دوتا سربازكه روي لباس نظا مي شون كاپشن پوشيده بودن توجهم را جلب كرد داشتن تيترهاي روزنامه خبر ورزشي و جهان فوتبال را ميخوندن ( اگر دوست داشتيد بدونيد چرا ميخنديدند به تيترهاي صفحه اول اين دو روزنامه در 28 بهمن مراجعه كنيد) اونا را كه ديدم ياد اين موضوع افتادم كه اگه فوق ليسانس قبول نشم بايد برم سربازي. رسيدم خونه يه راست رفتم توي اتاقم در را يستم يكم تلاش كردم گريه كنم نشد ،سنگ شده بودم. از دست اين بغض لعنتي فكر كردم اگه داد بزنم درست ميشه چند تا داد زدم ولي فايده اي نداشت لباسامو كندم اومدم پاي كامپيوتر ونوشتم: « الان لباسام را در آوردم به هيچي فكر نمي كنم جز اينكه..» كاش گريه كنم ...

برچسب‌ها:

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۱

براي اينكه تولد همسرتان هيچ وقت فراموشتان نشود فقط كافي است آن را يك بار فراموش كنيد.

شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۱

زماني ديو بر انسان حاكم مي شود كه انسان خود را فقط در تن ببيند

سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۱

براي اينكه از خوشحالي گريه كنم لزومي ندارد ميلياردها دلار برنده شوم

یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۱

اگر بجز خودت هيچ كس ديگري را تحويل نگيري هيچ كس هم بجز خودت تحويلت نمي گيرد

در كوي عشق شوكت شاهان نمي خرند اقرار بندگي كن و اظهار چاكري (حافظ)

پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۱

« كسي را كه خواب است مي توان بيدار كرد ولي كسي كه خودش را به خواب زده است نمي توان بيدار كرد» (يك صاحب نظر)

دوشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۱

اگر از روي شرم يا هردليل ديگري
از زيبايي گلي بهره اي نبري
يا پژمرده مي شود و يا خزان بي هيچ ملاحظه اي
همه آن گل هايي را كه تو تنها از پرورش يكي از آنها
به خود اطمينان نداشتي يك جا تلف خواهد كرد

برچسب‌ها:

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۱

يك كلكسيون خانگي خيلي بيشتر از جا كفشي به خودش افتخار ميكند ولي ....

شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۱

علامت منهاي زندگيم را يافته ام ولي آيا كسي ميداند چگونه مي شود آنرا درست وسط خودم و زشتيها وبدي ها قرار دهم ؟

برچسب‌ها: