پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۱

سفر نامه قسمت 2 احساس اينكه يك خارجي ناشناخته باشيد در جمع يك عده هم سن وسالتان احساس عجيب در ضمن مشكلي است چون اونها هيچي در باره ايران نميدونستند همه اطلاعاتشان مربوط به يك برنامه خبري زما ن جنگ ايران وعراق بود فكر ميكردند هنوز در ايران جنگ است من از ايران فرار كردم در حالي كه سالي كه من وارد كشورشان شدم سال 1376 بود مدرسه شان يك ساختمان بزرگ بود كه مرا به ياد مدارس قديمي انگلستان مي انداخت ولي شايد از نماي بيروني اينطور بود چون نماي داخلي به گونه اي بود كه هر بيننده اي مي توانست تشخيص دهد اين ساختمان ساخته يك نظام كمونيستي است دومين مطلبي كه توجه من را به خود جلب كرد نداشتن برنا مه ثابت درسي براي رفتن به كلاس بود و آن به اين صورت بود كه هر روز با توجه به نياز و ضعف علمي دانش آموزان هر كلاس مدير و مسئولين مدرسه تصميم ميگرفتند دانش اموزان به چه كلاسي بروند البته جمعيت هر كلاس به زحمت به 20 نفر ميرسيد بچه ها هر روز از روي تابلو مدرسه درس هايي را كه بايد آن روز مي خواندند ميديدند وبه كلاس مر بوطه ميرفتند هر معلمي كلاس مخصوص خودش را داشت واين دانش آموزان بودند كه هر ساعت جابجا ميشدند معلم هم در كلاس مي ماندند چون آنجا اتاقشان بود و هر كسي مطابق با سليقه خودش آن را طراحي مي كرد مثلا معلم فيزيك به جز پوسترها يي كه به در وديوار زده بود در انتهاي كلاس بك آزمايشگاه فيزبك كوچك داشت ومعلم ادبيات لب تمام پنجره هاي كلاس بزرگش گلدان هاي پر از گل هاي زيبا گذاشته بود در انتهاي كلاس هم كمد هايي پر از كتاب ...... ادامه دارد