پنجشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۶

چشم های روشن وخاموش

مادربزرگ اصرار می کرد
می گفت :اینکه دختر خیلی خوشگل و قشنگیه
دکتر هم که هست خانواده خوبی هم که دارند
پس چرا می گی نه
و من مانده بودم که چگونه برای او توضیح بدهم
وقتی که نگاه در نگاه و چشم در چشم هم شدیم
چشم هیچکداممان برق نمی زد