شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۱

داشتيم با بچه ها مي رفتيم يه اردوي مثلا علمي همه دانشجوبوديم قرار بود از يك كارخونه ديدن كنيم دو سه تا استادم با هامون بودن ،جلوي اتوبوس نشسته بودن بچه شلوغا عقب اتوبوس بودن عجيب بود كه با همين نظم هرچه به جلوي اتوبوس نزديك مي شدي بچه هاي آروم تري نشسته بودن بچه شلوغا از همون اول سفر با جك شروع كرده بودن نصفه هاي شبم به آواز دسته جمعي روي آوردن چون شعر كم آوردن شعر خونه مادر بزرگه را دو سه بار خوندن آخراي سفرم ديگه كارشون به جيغ زدن كشيده بود يكي از بچه ها كه حسابي جو گرفته بودش بلند بلند جيغ ميزدو مي گفت من زن ميخوام من زن ميخوام فكر ميكنم يه ذره م گريه قاطي خنده هاش بود دختراي همكلاسي هم كه از خواب پريده بودن شوكه شده بودن و باورشون نمي شد اين همون همكلاسي اتو كشيدشونه راستي چرا...؟