یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۲

آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رويا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره دل شسته بود
عکس شيدايی در آن آيينه سيما نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پر وا نبود
در دل بيدار خود جز بيم رسوايی نداشت
گر چه روزی همنشين جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
ديدم آن چشم درخشان را ولی در اين صدف
گوهر اشکی که من ميخواستم پيدا نبود
بر لب الوان من فرياد دل خاموش بود
آخر آن تنها اميد جان من تنها نبود
جز من و او ديگری هم بود اما ای دريغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
(شاعري آشنا )

برچسب‌ها: