چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۱

گاهي اوقات هيچ چيزي نمي تونه آدم را راضي كنه مثل دوران كودكي كه يه دفه ميديدي همه بازيا تموم شدن هيچ كار جالب ديگه اي هم به ذهنت نمي رسه اينجور مواقع بي حوصلگي و پوچي تمام زندگيت را فرا ميگره بعضي ها به اين حالت (با چهرهاي حق به جانب) ميگن: درد بي دردي تعبير دقيقي نيست ولي بي ربط هم نيست من يكمي فكر كردم تا راه حلي براش پيدا كنم كه در اينجور مواقع چيزي از زندگي كم نيارم آخه من خيلي با زندگيم رودرواسي دارم در ضمن نبايد بذارم الكي الكي كوچيكم كنه اون بچگيا ميرفتيم ميشستيم خوب فكر ميكرديم تا يه بازي جديد اختراع كنيم تا حوصله مون سر نره ولي حالا... ولي حالا يه فكري به ذهنم رسيد كه عمليش كردم به نتايج خوبي هم رسيدم اگر دوست داريد بدونيد چيكار كردم فقط يه ذره حوصله بخرج بدين و ادامه اين مطلب را بخونيد و اگر فكري به نظرتون رسيد به من هم بگيد اساس اين فكر از اونجايي به ذهنم رسيد كه : با خودم گفتم كه ما فرض مي كنيم تو هر كاري كه مي خواهي مي توني بكني فكر كن ببين چه كاري دوست داري بكني... اصلا فكر كن يك پادشاهي اين فكر را كه كردم ناگهان جرقه اي در ذهنم زد كه به نتايج خوبي رسيدم.و اون جرقه اين سوال بود كه : پادشاهان در قديم اين جور موقع ها چيكار ميكردن ...؟! من ميتونستم از تجربيات پادشاهان بي حوصله كه به مرز پوچي وارضاء نيازهاي مادي رسيده بودند استفاده خوبي ببرم در نگاهي به تاريخ به مواردي بر مي خوريم كه گاهي بسيار عجيب و دور از ذهن هستند مثلا گاهي با لباس مبدل بين مردم ميرفتند خلاصه مي كنم (حتما خودتان بهتر ميدانيد) من هم تقريبا ازاين ايده استفاده كردم( البته با تفاوت هايي ) با صوررتي نتراشيده ، سر و وضعي آشفته و... مثل يك استاد گريم خودم رابه شمايل يك مستمند سرخوش ( همان درويش هاي با كلاس خودمان ) در آوردم و تغييرات خنده دار ديگري كه سعي كردم در رفتار ولهجه و سكوت هاي معني دار و چيزهاي ديگر بدهم البته به ظاهر خنده دار بودند ولي اگر دقيق به عمق آنها پي ببري تلخي آن را حس خواهي كرد . من سعي كردم در اين نمايش بالماسكه يك طرفه واقعي و به ظاهر جذاب اين تلخي را حس كنم و چيز جديدي بياموزم كه البته تا حدودي موفق بودم اولش نمي دونستم كجا برم ولي مشكل چندان مهمي نبود يه ذره ترسيده بودم كه يواش يواش وقتي ديدم كسي متوجم نشد جرات پيدا كردم. كارهاي جالب زيادي كردم يعني چون يك آدم ديگه بودم كارهايي را كه تجربه نكرده بودم (وشايد هيچ وقت ديگر هم فرصت تجربه كردنشان را پيدا نمي كردم ) تجربه كردم البته كاملا پايبند اصول اخلاقي بودم چون معتقدم اگر كسي اصول اخلاقي را رعايت نكنه هر كسي كه مي خواد باشه خودش بيشتر از همه ضررش را مي بينه ( رو به اضمحلال ميره ) اگر خيلي ادامه بده ديگه اسم انسان روش نميشه گذاشت ببخشيد طولاني شد حيف كه نتونستم همه اتفاقات جالبش را براتون تعريف كنم ولي يكي از تجربه هام اين بود كه هر كسي را خواستم چهره واقيش را بشناسم بايد كاري كنم كه اون در موضع قدرت قرار بگيره اون وقت بدون ترس از شما ومنافع خودش تمام ريا كاري ها را كنار ميذاره ( اين مورد را خودم در اين عمليات آموزنده روي بقال دوتا كوچه پايين ترمون كه قبلا ازش خريد كرده بودم انجام دادم واز تعجب ....!!(خودتون بهتر ميدونيدچه احساسي داشتم ) در پايان صداي پيرمرد گداي نابينايي را كه هنوزم تو گوشمه و با هاش هم صحبت شده بودم براتون تعريف ميكنم روش گداييش فقط اين بودكه توي خيابونا را مي رفت مي گفت : سرتو بالا كن خوشگله يه نگا به ما كن خوشگله بهمن 1381