چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۲

احساسات عجیب

در اتوبوس شهري نشسته اي باران هم ميبارد
به اندازه تمام دنيا هم وقت داري، بغل دستيت هم برايت قصه
حسن كرد شبستري را ميگويد يا دارد يك جك تكراري را
به نفع يا ضرر كردها يا تركها سر هم ميكند
اصلاً احساس نمي كني او هماني است كه تو ميخواهي
او نمي تواند تو را به اوج لذت برساند ديگر چيزي از او نماده
كه لمس نكرده باشي تمام تواناييها ونيرو هاي درونيش را
شناخته اي اوج وحضيض احساساتش را مي شناسي
ابتدا وانتهايش را به وضوح ديده اي
ديگر چيزي براي كشف شدن نمانده است
هر چند كه او وجود كوچكي دارد، وهمه چيزش
خلاصه شده از چيزهاي پست زمينيست
با تمام حماقتهايش با ز هم نيرويي در تو وجود دارد
كه او را از تمام دنيا بيشتر دوست مي داري
(فوژانقلي و خاطراتش)

برچسب‌ها: