یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۱

باز هم از فوژانقلي وخاطراتش: بستني مخلوطي كه خريده ام كناردستم آب مي شود يك ساعت است كه دراز كشيده ام زير آسمان خيره به ابرها فكر مخلوط مي كنم عطسه مي كنم رو به آسمان نم نمش صورتم را قلقلك مي دهد حالت بهم نخورد تف سر بالا نيست شايد هم باشد بي خيال به قلقليش مي ارزيد به خودم مي گويم: فوژان تو ديگر آن فوژانقلي سابق نمي شوي حتي اگر صورتت را باآب گرم بشوري...!